« چکش بدون میخ، چیزی جز تودهای از فلز بیهویت نیست. قدرتش را از کوبیدن میگیرد، اما هویت و کارکردش را از آنانی که بر سرشان فرود میآید. این میخها هستند که ساختن را ممکن میکنند، که جهان را به هم پیوند میزنند، که وزن تخت، دیوار، سقف
و حافظهها را تحمل میکنند. چکش تنها ضربه میزند؛ اما این میخ است که باقی میماند. در سپهر سیاست نیز، حاکم تنها زمانی حاکم است که مردم به او معنا ببخشند. مردم، همان میخهاییاند که قدرت را ممکن کردهاند. اما اگر همین میخها از بودن زیر چکش سر باز زنند، اگر بهجای پراکندگی، به پیوندی آگاهانه برسند، خود میتوانند چکشی نو بسازند—نه برای کوبیدن، بلکه برای واژگون کردن آن که سالها از آنها هویتزدایی کرده است. پس بیاییم میخ بودن را حقیر نپنداریم. چراکه این ما هستیم که نگه داشتهایم، ساختهایم، تاب آوردهایم—و اگر بخواهیم، میتوانیم واژگون کنیم.»